جمعه ۷ خرداد ۹۵
دل نوشته ای در حاشیه سفر دکتر احمدی نژاد به زنجان /یل یاتار طوفان یاتار، یاتماز بهارین پرچمی ...
اول تصمیم داشتم گله کنم از روزگار که تلگرام با sorry, you are not allowed to do this چه می کند با من. ولی وقتی هر روز متن سخنرانیهایتان را از پایگاه اطلاع رسانی دولت در می ارم که متاسفانه فقط از سال 1388 به بعد موجود است و حجم سفرهای کاری تان و برنامه هایتان را در دو سال پایانی می بینم، سالهایی که شما متهم شدید به این که کار نکردید و پرداختید به حاشیه، می فهمم که نباید این تحریمها و نامهربانی دوستان باعث دلسردیم بشود ....
روز سفر شماست ... خوشحالم اما دلهره هم دارم ... صبح اول مطالب مربوط به روز 2 خرداد 1388 تا 1392 رو تو کانالم می ذارم بعد خودم را می رسانم جلسه ای که مثلا برا هماهنگی اصحاب رسانه تشکیل شده است .... جلسه جو جالبی ندارد .... همه مدعی اند و معتقد به طرفداری شما از انحراف و حضور خودشان و پوشش دادن سفر شما را موکول می کنند به شرط وشروطی... داد می زنم و دفاع می کنم .... اینها چه خیال کرده اند که تو را مقابل ولایت تصور می کنند ... که با همین صغرا کبرا کردنهایشان و عدم توجه به خواسته رهبری که خواسته بودند مسائل فرعی اصلی نشود بازوی اجرایی ولایت را می گیرند و خلع می کنند و بعد هم با این عملشان تازه فریاد وا ولایتشان هم که همیشه بلند است .... جواب این دوستان این است : اول باید دوستان متوجه جایگاه خودشون و دکتر بشن و بفهمن که دکتر هرگز منت احدی را نکشیده. اگه طیفی از آدمهای جامعه فکر می کنند که به ورود دکتر نیاز دارند میتونن ازش خواهش کنند که بیاد اون خودش نه نیازی به عهده گرفتن بار مسئولیت داره نه علاقه ای. خیلی وقاحت می خواد که بریم ازش خواهش کنیم بیاد بعد براش شرط و شروط تعیین کنیم. گور پدر پست و مقام بی ارزشی که با منت گذاشتن تعدادی آدم قراره به دست بیاد.
برمی گردم خانه و ناهارم را نیمه نصفه صرف کنم .... تصمیم داشتم امروز را روزه بگیرم مادر مانع شده است.... بعد خودم را با آژانس می رسانم مسجد ساعت 3 است دارند محوطه را برای آمدنت آماده می کنند .... جو خوبی است ... حس بد شده ام تحول می یابد و شادی باز به سراغم می اید ... گروه پیرمردهایی که نشسته اند زیر آفتاب و انتظارت را می کشند شیرین است .... می روم کنار داربستی که زده اند تا جدا کننده محوطه آقایان و خانمها باشد می نشینم و سرم توی گوشی است از صبح با اینترنت ضعیف به زور توانسته ام با شرایط تحریم تلگرام کنترل کنم ... پیام هایی را دوستان فراهم کننده مراسم می گویند باید بگذارم توی گروه بعد با همین سرعت پایین باز باید پاک کنم .... خدا خیرشان بدهد که دعوتت کرده اند... صحبتهایشان را هر چه باشد البته با غرولند همیشگی می پذیرم ....
بازار نامه نویسی داغ است همان اولش خودکارم و برگه های A4 رم که آورده بودم از سخنرانی تان یادداشت بردارم می دم تا نامه هایشان را بنویسند.... سرم گرم گوشیم است که صدایی در مورد جمع آوری نامه سوال دارد با بیلمیرم تند و هول همیشگی ام که من را شرمنده می کند این اخلاقم همیشه جوابش را بی اینکه ببینمش می دهم ...که صدای شکسته اش که می گوید دخترم تو عصبانی نشو من را به خودم می آورد .... پیرزن شکسته و خسته ای هست که جزو عشاق توست بغلش می کنم و می بوسمش و این دفعه سعی می کنم مثل بچه آدم جوابش را بدهم .... حالا سرو صدای نامه نویسندگان و هم همه شان حسابی بلند شده است که می بینم خانمی به نامه نویسان می گوید چی می نویسید ول کنید این که دیگه رئیس جمهور نیست کاره ای باشد ...بعد ادامه می دهد فقط خوش آمد بنویسید بعد درخواست کاغذ و قلم دارد برای خوشامد نوشتنش که حرفش کمی بهم برخورده است می گویم حاج خانم چیکار داری که کی چی می نویسه تو خوشامد بگو بذار اینا نامه های درخواستشون رو بنویسند ....باز توضیح می دهد خب اخه کاره ای نیست .... برمی گردم می گم خانمها شما با دونستن حرف این خانم باز حاضرید نامه هاتون رو بنویسید جماعت داغ نوشتنند که می گویم حاج خانم باور کن دردت رو به کسی بگی که اهل درد هست و دردت رو می فهمه کلی از بار دردت کم می کنه حتی اگه نتونه برا حل مشکلت کاری بکنه ...نطق روانشناسیم که تموم میشه همین خانم التماس می کند که برایش کاغذ و خودکار بدهیم تا نامه خوش آمدش را بنویسد ....یک هو یاد تن پوشی می افتم که برای خودم ترتیبش داده ام .... کیفم را باز می کنم و تن پوشهایم را که دو تا از 22 بهمن مانده و دوتای دیگه را برای امروز اماده کرده ام را می دهم و می گویم می خواهی با این خوش امد بگو ...ذوق زده است که یک هو خانمهای دیگه حمله می کنند و سه تا تن پوش دیگرم هم می رم دست عشاق تو.... توی راهپیمایی تنم کرده بودم و از ولایت دفاع کرده بودم ولی جو آنقدر علیه تو سنگین است که عشق من هم حریف نمی شود....
ترتیب دهنده های سفرت اطلاع می دهند که من هم می توانم برای استقبالت و خوش آمد گفتنت با آنها به عوارضی بروم خودم را سر کوچه سید فتح الله می رسانم ... سر کوچه خبری نیست تا وسطهای کوچه می روم به خودم می گویم شاید هنوز نرسیده اند اما کسی را پیدا نمی کنم باز می ایم خیابان سرگردان دارم دنبال رابط شورا می گردم و که یک هو می بینمش و خیلی خوشحال می شوم سوار ماشین می شوم ... دارند در مورد برنامه بحث می کنند موضوعی که چندان ارتباطی به من ندارد مدام صلوات می فرستم و دعای فرج می خوانم که زمان زود سپری شود و من ببینمتان و سلامی بگویم و غمی از دل بزدایم که گفته بودم گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم. چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی... توی عوارضی به ماشینی تکیه می دهم و منتظر رسیدن ماشین شما می شوم و صحبتهای بعضی از به استقبال آمدگانت رنجم می دهد ....یکی لحن تو را مسخره می کند و ان یکی درشتر می گوید من مانده ام در کار اینها حیران که مگر کسی مجبورتان کرده بود ....داغ کرده ام ... زبانم تلخ شده است و تپش قلب دارم ..... چقدر افسوس می خورم که آمده ام ... گز گز پایم شروع شده است همیشه همین است تا غصه چیزی می اید سراغم یا ....گز گز می کند .... احساس می کنم عصایم نمی تواند تحمل کند... خودم را به سکوی پای پل هوایی می رسانم و منتظر که می گویند داری می رسی .... سریع پا می شوم پیشاپیش جمعیتم و در خیال خودم اولین کسی هستم که آمدنت را خوش آمد خواهم گفت اما جمعیت که خب آقان و باید رعایت کنم که بهشان نخورم از من پیشی می گیرند .... ولی به کمک فرد مهربانی از دوستان ترتیب دهنده سفرت بلاخره خودم را می رسانم و راهی پیدا می کنم و بلند بلند می گویم آقای دکتر خوش گلمیشیز.... آقای دکتر خوش گلمیشیز .... شما متوجهم می شوید گویا طرفم می چرخید و نگاه پدرانه تان را به صورتم می اندازید که دیگر هجوم افرادی که از اتوبوسهایشان پیاده شده اند یا خود را برای دیدنت از شهرهایشان به صف عشاقت رسانده اند مجال ایستادن بیشتر را نمی دهد ...می کشم کنار همراهانی که مرا لطف کرده اند و آورده اند را کناری می یابم یکی شان خیلی عصبانی است مدام بد مردمی را می گوید که از جای دیگر آمده اند برای دیدنت .... برای همین سرخورده بر می گردد طرف ماشینش .... ناراحت است ....راستش همیشه دوستانم را دعوا کرده ام که چرا فکر می کنید شما بهترید و شاید دیگر دوستداران دکتر از شما بهتر باشند اما انگار قرار است امروز با حقایق تلخی آشنا شوم که وجود دارند ... ومن باید لمسشان کنم و آن این است که باز یک عده برای گرفتن پست و مقام از حالا دارند حرص می زنند از حالایی که هنوز معلوم نیست اصلا توبه این عرصه بخواهی وارد شوی یا نه ....همراهی که رانندگی می کند دوست دارد از کمربندی برود و مدام می گوید که جای پارک پیدا نمی کند ...بقیه حضور مرا و اینکه نمی توانم زیاد پیاده روی کنم را یادآور می شوند ... باز پشیمان شده ام که چرا آمدم پیشوازت ....پیشوازی که از گل و شیرینی خبری نبود البته شاید نبودن گل و شیرینی ناشی از عوامل امنیتی باشد تا کم لطفی دوستان. عصبانیت این همراه موقعی که به ترافیک قبل از میدان فاتح میرسیم که البته به خاطر آمدن تو نیست و به خاطر پخش شربت است .... و از راه میانبر رد می شود و هنوز دارد می گوید کجا جای پارک پیدا می کند ... دیگر صبرم تمام می شود و می گویم شما هر جا نگه دارید من پیاده می شوم و خودم دربست می گیرم و می روم شما هم هرجا خواستی می توانی پارک کنی ....در وسط مکالمه متوجه چند تا پیام می شوم که همه دستور داده اند برگردم گروهم ... وای یک ساعت بیشتر است که گروه را فی امان الله رها کرده ام .... وصل می شوم اما اینترنت خط همراه اولم خیلی ضعیف است چه خبر است .... در همین حین دوست عزیزی هم زنگ می زند و مهربانانه تذکر می دهد که حالا نمی خواست بروی مراسم .... گروهت ..... حالا که زورم با اینترنت ضعیف به داعشی ها و خودی ها نمی رسد تصمیم می گیرم برگردم که یه هو با صدای بلند و پر از هیجان می گویم نگه دارید نگه دارید حمله شده است .... داعشی ها حمله کرده اند .... می گویند کجا می گویم گروهم ... می گویند ای بابا .... ولی نگه می دارند .... نمی دانم الان چه کسی بیشتر خوشحال است آقای راننده که می تواند از شر یه مزاحم خلاص شود یا داعشی های مجازی که من را از حضور در سخنرانی تو محروم می کنند .....
این مطلبم در دولت بهار منتشر شد